گفت : حیدر ! ؛ گفتمش : آری علی است
« لافتی ...» نزدِ عَدُوٌانِ جلی است
گفت : سرور ! گفتمش : آری ، علی است
« کنت و مولاه ...» اش موید بر «ولی» است
گفت : اختر ! ؛ گفتمش : آری ، علی است
ماه و مهتاب است ، و نور انزلی است
گفت : برتر ! ؛ گفتمش : آری ، علی است
جانشین است و جواب ما « بلی » است
گفت : « اکملت لکم ... » بهر چه بود ؟
گفتمش : یعنی نه تنها مُبدلی است
گفت : اکبر ! ؛ گفتم : او دیگر خداست
از الهی بودنِ هو ، او « ولی » است
....
اوایل دهه 1350 ، شاید سال 1343 ، در شهر یزد ؛ و درمجلس جشن علی (ع) در خانقاه دراویش نعمت اللهی یزد ، درجنوب مسجد مصلی عتیق یزد بود که تحت تاثیر مدٌاحی های دراویش این شعر نسبتا" سماعی ؟ را سروده بودم و در پایان دفتر جبر و احتمالاتم یادداشت کرده بودم که ناگاه متوجٌه شدم « عموی شاعر » بزرگترم که شاید بیش از یک ربع ساعت نبود وارد مجلس شده بود دارد از مجلس خارج می شود . بسرعت خود را به وی رساندم و بگوئی نگوئی با افتخار شعر را به دستش دادم .
گفت : خوب ، منظور ؟
جوابی نداشتم که در جا بهش بدهم . این را هم بگویم که دراویش یا به تعبیری صوفیان یزد که باقیمانده دوران قبل از حکومت صفویٌه بودند به دوگروه تقسیم می شدند : حیدری ها که قطبشان یعنی قطب الدین حیدر در تربت حیدریه مدفون بود و بیشتر از سادات خراسانی الاصل و همراهان مهاجرشان به یزد و درقدیمی ترین محله های اطراف مسجد جامع کبیر و محله های شرق یزدبودند . خانقاهشان هم در حوالی کوچه تبریزیان بود . نعمتی ها که گروه مقابل آنان بودند و از پیروان شاه نعمت الله ولی با طرفداران بالقوه بسیار بیشتر ، از بین مردم کم بضاعت تر در غرب و جنوب شهر یزد اکثریٌت داشتند ؛ و آقا سیٌد مهدی نقیب زاده ، از احفاد شاه نعمت الله ، عمو زاده پدرِ مادرم رهبرشان به شمار می رفت و مارا به جشن های مربوطه دعوت می کرد که به ملاحظه همین خویشاوندی در بخش عام آن ها شرکت می کردیم . والٌا پدر و دوعموی شاعرم در واقع روحانیانی غیر ملبٌس از مذهب شیعه دوازده امامی بودند که اصولا" صوفیگری را قبول نداشتند ؛ و شاید به همین دلیل هم عموی شاعردوٌم من ، حاج میرزا کاظم ، که دیوانش هم چاپ شده است به هیچ قیمتی در این مجالس شرکت نمی کرد و عموی شاعر بزرگترم ، حاج میرزا محمد ، هم محض احترام فقط چند دقیقه ای بود که نشسته بود و بر خاسته بود و در حال رفتن ...
دست در جیبش کرد و نسخه ای از شعر زیر را که با جوهر سبز نوشته شده بود به من داد ؛ تا بعد ...
ای امیر عرب ای کآینه عیب نمائی
برسر افسر سلطان ادب ظلٌ همائی
این نه مدح تو بود پیش خردمند سخندان
که عدو بندی و لشکر کشی و قلعه گشائی
در پس پرده نهان بودی و قومی به ضلالت
حرمت ذات تو نشناخته گفتند خدائی
پس چه گویند ندانم گر از این طلعت زیبا
پرده برداری و آن گونه که هستی بنمائی
چه مدیح آرمت ای آنکه تو خود عین مدیحی
چه ثنا خوانمت ای آنکه سزاوار ثنائی
سوخت اندر طلبت جان « طراز » و نزند دم
تا نگویند که مطلوب چو من بی سر و پائی
شعر از طراز یزدی است که در زمان فتحعلیشاه می زیسته است .
فردایش به دفتر عمویم رفتم و گفتم شعر بسیار زیبا و روانی به بنده دادید .
گفت : خوشت آمد ؟
کفتم : مسلما"
گفت : آیا شعر فقط برای این است که خوشمان بیاید ؟ اسکلتی راست و ریست داشته باشد ؛ یا اصل بر « پیام » ( هدف ) شعر است ؟. تو با این شعرت چه چیزی را می خواهی ثابت کنی ؟ نا آگاهانه تحت تاثیر مدیحه های گاه کفر آمیز .... بعضی از دراویش دوبیت در شعرت آورده ای که ( همانجا بر آنها قلم قرمز کشیدم ) که در مذهب شیعه دوازده امامی قابل توجیه نیست . این درویش مدیحه سرا ( درویشی رفسنجانی بود که آنشب شعری را خوانده بود ... ) نا آگاهانه شاه مردان جهان را « ابزار » منافع شخصی خودش قرار داده است : کفر ، کفر ، کفر ، ... حال آنکه علی باید « الگو » قرار گیرد و در این مورد هم شعر باید اثربخشی لازم را داشته باشد درست مثل فلان فیلم سینمائی که تورا ترغیب به پیشرفت می کند و چه بسا تا حدودی بسیار زیاد تغییر می دهد . سالهاست که ما اینگونه شعر ها را می گوئیم و هیچ فایده ای هم برای هیچ کسی ندارند مگر برای خود شاعر که شاید از قبال آن ...
من این شعر را تحت تاثیر گفته های عمویم پیرایش کردم و دو سطر آن را به طور کلٌی حذف کردم . بعدا" تحت تاثیر سخنرانی یک شاعر فرانسوی در ایران در پائیز 1351 باز هم آن را ویرایش کردم و هنوز هم به آنچه که برایتان آورده ام راضی نیستم . امٌا « چه کند بی نوا ؟ همین دارد ...»
( برگ سبزی است تحفه ی درویش - چه کند بی نوا ؟ همین دارد )
شعر یزد از شاعر یزدی رواست...
ما را در سایت شعر یزد از شاعر یزدی رواست دنبال می کنید
برچسب : شعر کهن, حیدر , علیرضا آیت اللهی , 1343 , 1351 , یزد, نویسنده : علیرضا آیت اللهی poemiran بازدید : 618 تاريخ : پنجشنبه 14 شهريور 1392 ساعت: 15:03