کار و کوشش :
نیست حق زندگی آن قوم را کز بی حسی مردگان زنده بلکه زندگان مرده اند
در بر بیگانه و خویشند دائم سر فراز بهر حق خویش آن قومی که پا بفشرده اند
.......
دوده سیروس را یارب چه آمد کاین چنین بی دل و بی خون و سست و جامد و افسرده اند
زبون شدیم زبس وقت کار حرف زدیم زبان به بسته و بازو گشاده باید کرد
*
نیمه ای از حالت افسردگی بی حالتیم نیم دیگر کار استبدادیان را آلتیم
فدای همت آن رهروم که بر سر خار هزار افسر گل با برهنه پائی زد
*
ای توده که جهل در سرشت من و توست
هشدار که گاه زرع و کشت من و توست
تا شب پی حق خویش از پا منشین
برخیز که روز سرنوشت من و توست
*
بر ندارم دست و با سر می روم این راه را
تا نگوئی فرخی را پای کوشش لنگ بود
نان زراه دسترنج خویشتن آور بدست
گر کشی منت به جز منت کش بازو مباش
*
کار در دوره ما جرم بود یا تقصیر
فرخی بهر چه من عامل تقصیر شوم؟
*
قدر ما در می کشی می خوارگان دانند و بس
چون به عمری خدمت رندان می کش کرده ایم
سعی و کوشش چون اثر در سرنوشت ما نداشت
بی جهت ما خاطر خود را مشوش کرده ایم
*
چیزهائی که نبایست ببیند بس دید به خدا قاتل من دیده بینای من است
سر تسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود با همه جور و ستم همت والای من است
*
باید از اوٌل بشوید دست از حق حیات در محیط مردگان هركس اقامت می كند
عدالت اجتماعی :
درمسلک ما طریق مطلوب خوش است دلجوئی مردمان مغلوب خوش است
کافی نبود برای ما نیت خوب با نیت خوب ٬ کردهء خوب خوش است
*
ما بیرق صلح کل بر افراشته ایم ما تخم تساوی به جهان کاشته ایم
القصه سعادت بشر را یک بار در سایه این دو اصل پنداشته ایم
*
در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر پس قسمت فرهاد چرا کوهکنی بود
آلت شدگانی که یکی خانه ندارند جان بازیشان از چه ز حب الوطنی بود
*
این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
*
ای داد که راه نفسی پیدا نیست راه نفسی بهر کسی پیدا نیست
شهریست پر از ناله و فریاد و فغان فریاد که فریاد رسی پیدا نیست
*
بس ناله جغد غم در این بوم آید نشکفت اگر فر هما شوم آید
یک لحظه اگر کسی کند باز دو گوش از چارطرف صدای مظلوم آید
*
از در و دیوار این عدلیه بارد ظلم و جور محو باید کرد یکسر این عدالتخانه را
دانش و دانائی محوری :
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد بلی هركس كه شاگردی كند استاد می گردد
*
دفتر ایام رایك عمر خواندم فصل فصل حرف بی علت ندیدم در كتاب زندگی
*
پوشید جهان خلعت زیبای تمدن ما لخت و فرومایه از آنیم كه لختیم
*
تا نگوئی علم باشد منحصر در لا و لن یك فلزی كان مساوی هست در قدر ثمن
عالم آنرا موزر و توپ و مسلسل میكند جاهل آنرا صرف خاك انداز و منقل میكند
*
ای توده كه جهل در سرشت من و توست هشدار كه گاه زرع و كشت من و توست
تا شب پی حق خویشتن از پا منشین برخیزكه روز سرنوشت من و توست
*
چیزهائی كه نبایست ببیند بس دید به خدا قاتل من دیده بینای من است
سر تسلیم به چرخ آنكه نیاورد فرود باهمه جور و ستم همت والای من است
*
دردی بتر از علت نادانی نیست جز علم دوای این پریشانی نیست
با آن كه به روی گنج منزل دارد بد بخت و فقیرتر ز ایرانی نیست
*
آن كه راه سود خود را در زیان خلق دید از ره بی دانشی راه خطا پیموده بود
*
نصیب مردم دانا به جز خون جگر نبود در آنكشوركه خلقش كرده عادت هرزه گردی را
*
هرلحظه مزن در که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله که فریاد رسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
منتخب اشعار
موضوعات : کار ، کوشش ، عدالت اجتماعی ، آگاهی و دانائی ، نادانی
شاعر : شهید میرزا محمد فرخی یزدی
برچسب : میرزا محمد فرخی یزدی , شعرهای نغز , کار و کوشش , عدالت اجتماعی آگاهی , نادانی, نویسنده : علیرضا آیت اللهی poemiran بازدید : 1078